گزارش سفر رکابزنی ترکمن صحرا
تاریخ سفر: 1402/01/31 الی 1402/02/03
گزارش دهنده: میلاد کمال آبادی فراهانی
همیشه هر نوشتهای یک مقدمه دارد ولی هرچقدر فکر کردم نتوانستم مقدمهای برای گزارش این چند روز بنویسم. برای همین یکراست میروم سر اصل مطلب!
ساعت 22:30 روز چهارشنبه 30ام فروردین در محل میدان آرژانتین با دوچرخههایی آرامیده در جعبهی اتوبوس و دلهایی شوریده از شوق سفر به سرزمین گندم و ترانه، اتوبوس 20نفره کانون دوچرخهسواری طبیعت، تهران را به مقصد شمالشرق ایران ترک کرد. در مسیر، خسته از یک روز کاری بودیم. همیشه در اینجای سفر سعی میکنم به مناظری که قرار است ببینم، نقطه شروع رکابزنی و در کل هر آنچه که در سفر قرار است برایم پیش آید، فکر کنم و بعد از دیدن آن مناظر یا ...، آنها را با تصوراتم قیاس کنم. در همین تصویرسازیها بودم که اتوبوس در شهر ساری توقف کرد و از خواب پریدم!
شروع سفر
درفش خورشید در دل لشکر شب دوید و هوا روشن شد. نکا و بهشهر و گرگان و گنبد کاووس را رد کردیم و ساعت 09:00 صبح روز پنجشنبه، آخرین روز فروردین ماه، در حالی که صبحانه مختصری در اتوبوس خورده بودیم به روستای امان گل تپه، یعنی اول مسیر رکابزنی رسیدیم. آماده شروع شدیم و گروه دوچرخهسواری قابوس هم به ما اضافه شدند تا پشتیبانی برنامه را عهدهدار شوند. معارفه مختصری کردیم. همیشه در معارفهها چند اسم میشنویم که شاید در لحظه یادمان نماند ولی در پایان سفر هر اسم میشود یک خاطره و برگی میشود در دفتر دوستان! در اول سفر دوستانی که نمیشناسیم یک اسم هستند و در پایان، یک اسم با خاطرات مشترک!
دوچرخهها آمادهی حرکت شدند و گرم کردیم و وسایل را در ماشین پشتیبان که یک وانت مزدا بود، قرار دادیم. قسمت بار خودرو جهت حمل تعداد زیادی دوچرخه تجهیز شده بود. دوستان قابوسی ما، فاضل و احسان و محمد بودند که به ترتیب همرکاب با ما، راکب موتور که سراسر گروه را بررسی میکرد و راننده ی ماشین پشتیبان بودند.
ساعت حوالی 9:30 صبح گروه دوچرخهسواری طبیعت به سرپرستی خانم سپیده امینی و همراهی خانم ندا امین وارد درهی ماسان کوپ شد و راه از اینجا آغاز شد. جاده خاکی و متاسفانه تقریبا خشک بود و ترکمن صحرا بارندگی کمی را در امسال تجربه کرده بود. دلیجههای فراوان بالای سرمان پرواز میکردند. هوا رفتهرفته گرم میشد و آب قمقمهها با محیط هم دما میشد ولی در ماشین پشتیبان نوشیدنی خنک موجود بود. سرازیریها و سربالاییها را میگذراندیم و در مسیر در یک خانه روستایی به گرمی مورد پذیرایی با چای قرار گرفتیم. اندکی استراحت کردیم و هندوانه خوردیم.
فضاییهای دوچرخهسوار
حال و هوای رکابزنی همیشه برایم جوریست که در لحظه بسیار قابل توصیف است و میتوانم ساعتها از حس سرعت پایین و فشار سربالاییها و صدای پیچیدن باد در گوش حین سرپایینیها و تیکتیک دوچرخه در راههای بدون شیب، تعریف کنم ولی بعد از رکابزنی، مثل الان که دلم در ترکمن صحراست و تنم اسیر پایتخت، زبان و قلمم قادر به توصیف آن لحظات نیست. مسافت طولانی بود و به همین علت نمیتوانم لحظه به لحظهاش را مشروح کنم.
بعد از طی کردن مسیری سرشار از این لحظههای غیر قابل وصف در ساعت 15:00 به روستای ماسان کوپ رسیدیم و جلوی دبستان خاندان انزلیچی اتراق کردیم و ساعتی را به صرف نهار گذراندیم. بچههای روستا دورمان جمع شدند و با ما خوش و بش میکردند. آنهایی که دوچرخه داشتند جلوی ما مانور میدادند و عرض اندام میکردند و فکر میکنم که فکر میکردند دوچرخههای ما از فضا آمده و ما فضاییهای دوچرخه سوار هستیم! مخصوصا موتور کاوازاکی بزرگ احسان خیلی برای پسر بچهها جذاب بود. دور ما میچرخیدند و از دیدن ما به وجد آمده بودند و با لمس فرمان دوچرخههای ما، حتی شده برای لحظهای، با ما خاطره سازی میکردند.
ساعت 16:00 مجدد راه افتادیم. هوا رو به خنکی میرفت و در مسیر چندتایی لاکپشت خاکی دیدیم. تعداد زیادی هم مار شیشهای در مسیر خاکی توسط موتورها و خودروهای کم تعداد عبوری کشته شده بودند. این مارها بسیار کم تحرک و بیخطر هستند و جز حشرهخواری کار دیگری نمیکنند. در گویش محلی به آنها لوسمار هم گفته میشود.
اقامتگاه ترکمن تام
جاده خاکی رکابزنی ما در ساعت 18:00 به پایان رسید و به آسفالت رسیدیم و ساعت 18:30 رسیدیم به محل اقامت شب اول؛ یعنی اقامتگاه ترکمن تام در روستای گچی سوپایین منطقه کلاله.
خوش اخلاقی و خندان بودن سرپرست و کمک سرپرست برنامه باعث نمیشد که اجازه دهند فعالیت ما، خستگان 44 کیلومتر رکاب زده، بدون سرد کردن اصولی پایان بیابد! دقایقی مشغول سرد کردن بدنهای گرم خود بودیم و بعد از آن با آب و چای میخک در پیاله و شیرینی ترکمنی به اسم پشمه، از خودمان پذیرایی نمودیم! بچههای گروه قابوس هم خداحافظی کردند و رفتند.
اقامتگاه بسیار دلنشین و مرتب و تمیز بود و حال و هوای خوشی داشت. البته که از گروه طبیعت و سرپرستها، انتخابی غیر از این هم انتظار نمیرفت. سه اتاق در اختیار داشتیم. استحمام کردیم و استراحت نمودیم و روغن گِل شدهی روی زنجیرهای دوچرخه را زدودیم.
ترکمنها یک مدل سرپناه کلبه مانند سنتی مخصوص خودشان دارند که معماری خاصی دارد و با چوب و نمد ساخته میشود به نام آق اوی! از نظر قیافه مثل ایگلوی اسکیموهاست و معماری جالب و ساختارشان توسط ندا خانم به ما توضیح داده شد. در محوطه اقامتگاه دو دستگاه از این آپارتمانهای سنتی وجود داشت!
و اما شام! غذای بسیار لذیذی متشکل از گوشت تازه گوسفندی و مخلفات و لبنیات محلی و پلوی طعم دار شده بنام چکدرمه خوردیم که خیلی خوش طعم بود و توصیهی امتحان این غذای محلی عالی را به همه ی گردشگران ترکمن صحرا دارم.
اسبهای ترکمن
شب اول را بسیار آرام خوابیدیم. ساعت 05:30 صبح بیدار شدیم و روز دوم سفر یعنی جمعه شروع شد. ساعت 06:30 به تپه ماهورهای ترکمن صحرا رفتیم. از طرفی شوق پوشیدن لباس محلی ترکمنی و سوار شدن بر یکی از بهترین نژادهای اسب دنیا را داشتیم و از طرفی غصهی سبز نبودن این تپهها را در روز اول اردیبهشت میخوردیم! تپه ماهورهای مخملی و زبانزد و چشم نواز، درگیر خشکسالی بودند و شادابی همیشه را نداشتند.
و بگویم از اسبهای ترکمن؛ این مخلوقات زیبا و شاسی بلند!
وقتی سوار باشی و اسب گام بردارد، انقدر از سطح زمین فاصله داری که اگر یال و گوشهای حیوان را نبینی، باور نمیکنی که سوار اسب هستی! این حیوان چقدر رشید است! بی علت نیست که از 400 سال قبل از میلاد و از زمان اقوام سکایی گرفته تا هخامنشیان و اشکانیان و افشاریان و سلجوقیان و صفویان و ...، این زیباییهای خلقت، بهترین مرکبها بودند. این نژاد خوب طرفداران خارجی هم داشته و چینیها و خلفای عباسی و عثمانیها و حتی اسکندر مقدونی و ناپلئون بناپارت هم شیفتهی این موجودات بودند. خاطرات بسیار قشنگی با لباس و اسب ترکمنی توسط عکاسان باحال گروه یعنی آقا فرشاد و آقا فرهاد ثبت شد.
خالد نبی
برای صرف صبحانه به اقامتگاه بازگشتیم و سر سفره رنگارنگی نشستیم و صبحانهی مفصلی خوردیم. دوستان گروه قابوس رسیدند و ما همگی سوار بر پشت وانت مزدا راهی مجموعهی خالد نبی شدیم.
متاسفانه اینجا هم خبری از منظرهی معروف و سرسبز تپه ماهورهای خالد نبی نبود ولی همین تپههای خشک و قهوهای باز هم زیبا بودند. مقبرهی خالد نبی، آخرین پیامبر مسیحیان، بقعهی چوپان آتا، شبان و از اولیای نزدیک خالد نبی و عالم بابا، پدر همسر خالد نبی را دیدیم و وارد مسیر گورستان تاریخی خالد نبی شدیم که میباست از شرق بقعهی عالم بابا وارد یک مسیر در خط الراس نظامی تپهها شویم تا به گورستان برسیم.
سنگ قبرهای عجیب باعث شهرت این گورستان شده چرا که خیلیها معتقدند که الگوی این شمایلها از اندام جنسی مردانه و زنانه اقتباس شده است ولی طی تحقیقاتی که کردم این نظریه مردود اعلام شده. شمایلها به مردانی با لباس ترکمنی اشاره دارند که کلاه پشمی مخصوص ترکمنها را به سر و کمربند مخصوص به کمر بستهاند. بعضی از شمایلها هم دو کمربند دارند که احتمالا نشانگر این بوده که فرد مدفون زیر این شمایل، نشان و کمربند پهلوانی داشته. وجود این کمربندها در شمایل های سنگی محکم ترین دلیل مردود دانستن نظریه ی آلت تناسلی ست. برخی افسانهها نیز می گویند که اینها دشمنان خالد نبی بودند که به اذن خدا تبدیل به سنگ شدند و برخی دیگر هم میگویند که اینها یاران خالد نبی بودند که حضرت برای حفظ آنها از اسارت و بردگی و گزند دشمن، تبدیل به سنگشان کرده ولی هر دو افسانه اساسی ندارند چراکه در حفاریهای باستانی شناسی آثار تدفین اسلامی دیده شده است.
پس از بازدید از مجموعهی خالد نبی به اقامتگاه برگشتیم و وسایل را تحویل ماشین پشتیبان دادیم و ساعت 11:30 رکابزنی روز دوم آغاز شد. اوایل مسیر در کنار جاده از یک اوی، دوغ محلی گوارا و بورک اسفناج لذیذی تهیه کردیم و به راه ادامه دادیم. مسیر خاکی دیروز باعث میشد مسیر آسفالت امروز بسیار آسان جلوه کند و حتی سربالاییهای تقریبا سنگین را هم به فال نیک بگیریم و به جان آسفالت دعا کنیم! هوا خوب بود و گاها ابرها لطف میکردند و سد راه رسیدن اشعههای خورشید به ما میشدند و ما از سایههای متناوب مسیر لذت میبردیم. ساعت 14:30 به روستای یلی بدراق رسیدیم و ربع ساعتی در یک سوپرمارکت خرید کردیم. در ادامه از روستاهای تمران، تمر قره قوزی و قره جه گذشتیم. در مسیر شهر کلاله بودیم که وارد خروجی روستای صوفیان شدیم و ساعت 16:00 بود که رسیدیم به مزرعه پرورش اسب آتلان در روستای صوفیان. مثل دیروز سرد کردیم و هندوانهی دلچسبی خوردیم و در مرتع مجاور مزرعه کمپ زدیم. البته با وجود اینکه کمپ زده بودیم میتوانستیم از امکانات رفاهی مزرعه، اعم از رستوران و سرویسهای بهداشتی استفاده کنیم.
موسیقی ترکمنی
دمدمهای غروب آخرین روز ماه رمضان با هلال نازک ماه شوال، موسیقی زنده ترکمنی و مراسم ذکر خنجر توسط گروه تورکمن مقام چیلر برایمان اجرا شد که خیلی با سکوت محیط و نور نارنجی خورشید در حال افول، همخوانی داشت و تداخل محیط و نور و صدای موسیقی، انگار برای این سیاره نبود و روحمان اندکی در کالبدمان جنبید! مراسم ذکر خنجر هم اینگونه بود که رهبر گروه با حنجرهی خود ذکر خدا میکند و اجرا کنندگان به رقص مخصوصی مشغول میشوند و شنیدن صدای ذکر و دیدن حرکات اجراکنندگان باعث میشود مو به تن هر فردی سیخ شود! قلم عاجز است از توصیف حس و حال آن لحظات!
آسمان شب
خورشید رفت و شب رسید و ستارهها سرگرمی بعدی ما شدند. زیر آسمان شب و دریایی مملو از ماهیهای نورانی و صورتهای پرافسانه نشستیم و سپیده خانم چند نکتهای از این ژرفای لایتناهی به ما آموخت.
حوالی ساعت 21:00 به رستوران مزرعه رفتیم. دو مدل غذای محلی در همانجا طبخ میشد که میخواستیم آنها را امتحان کنیم. اولی مانتی نام داشت که متشکل بود از گوشت چرخ کرده داخل یک لایه خمیر خیس در تکههای کوچک با دو مدل سس مختلف که بر پایهی گوجه و ماست بودند و دومی هم بورک بود که برای من شناخته شدهتر مینمود؛ مثل پیراشکی بود با مغز سنتی!
بعد از صرف شام در محوطهی مزرعه چای نوشیدیم و ساعت حوالی 22:30 به محل کمپ بازگشتیم. در مجاورت ما یک گروه آفرود کمپ کرده بودند که البته مزاحمتی برای ما نداشتند. شاید هم من آنقدر خسته بودم که صدای آهنگشان را نشنیدم! خلاصه که روز دوم سفر با 42 کیلومتر رکابزنی جادهای به پایان رسید.
یوگا در سفر
روز سوم سفر در ساعت 06:30 صبح شنبه دوم اردیبهشت شروع شد. یکی از جذابترین رخدادهای این سفر، در این ساعت اتفاق افتاد و برای اولین بار در زندگیم یوگا نمودم! همه اعضا دور هم جمع شدیم و حلقهی بزرگی ایجاد کردیم و به مربیگری ندا خانم، زیر آبی اول صبح آسمان یوگا کردیم و در انتها هم با حرکت آرامش بخشی به نام شاواسانا کار به اتمام رسید.
بعد از یوگا به سمت مجموعهی آتلان رفتیم و صبحانه در محل رستوران مزرعه برایمان تدارک دیده شده بود. صبحانهی مفصلی خوردیم! بعد از اینکه از سر سفرهی رنگارنگ صبحانه بلند شدیم، به محل کمپ برگشتیم و کمپ را جمع کردیم. حوالی ساعت 11:00 گروه قابوس آمدند و وسایل را بار زدیم و حرکت کردیم.
به مسیر اصلی کلاله برگشتیم. روستاهای دهنه و قرقیز و پیروزآباد را رد کردیم. در روستایی به اسم مجاور قصد داشتیم نهار بخوریم که یکی از اهالی ما را به منزل خود دعوت کرد و در باغ کوچکش اسکانمان داد و با مهمان نوازی مردم محلی روبرو شدیم. حتی چند ظرف از آبگوشت نهار خودش هم برایمان آورد.
یکساعتی در باغ هموطن مهمان نوازمان بودیم و ساعت 14:30 حرکت کردیم و از روستاهای چای قوچان بزرگ و عطالر و غراوی لر گذشتیم.
تجربهی طلایی
در اینجای سفر که بودم یک تجربهی طلایی در حیطهی رکابزنی در جاده کسب کردم! معمولا تجربیات دوچرخهسواری با زمین خوردن همراه میشوند و خوشبختانه تجربهی دردناک من آسیب جدی در پی نداشت. لحظهای حواسم پرت مناظر اطرافم شد و از آسفالت، وارد شانه خاکی شدم و خواستم خیلی سریع به آسفالت برگردم و از آنجایی که آسفالت و شانه اختلاف ارتفاع اندکی داشت، تایر چرخم با امتداد آسفالت درگیر شد و به پهلوی چپ زمین خوردم! چند خراش سطحی مهمان بدنم شدند و تجربهی بزرگی کسب کردم که اگر وارد شانه خاکی شدم، یا متوقف شوم و بعد از آمدن به آسفالت رکاب زدن را شروع کنم و یا اگر موقعیت مساعد بود، باید با زاویهی تقریبا قائمه از شانه به جاده بیایم چرا که در اثر برخورد تایر با آسفالت با زاویهی کم، احتمال از دست دادن تعادل بسیار بالاست.
به خیر گذشت و در ادامه ی مسیر روستای چکرعطابهلکه را هم رد کردیم و به روستای عرب سرنگ رسیدیم. اقامتگاه امشب ما در این روستا بود. ساعت 15:30 وارد اقامتگاه ایشان دده شدیم. یک باغ باصفا بود و دو خانهی روستایی خیلی زیبا داشت و یکی از خانهها که دو طبقه هم بود، در اختیار ما قرار گرفت. مستقر شدیم و در آلاچیق حیاط، بازی کارتی «شیرمرغ» را انجام دادیم و حسابی خندیدیم.
شام جالب امشب را مدیون زحمتهای بی دریغ سهراب و نیما و حمید بودیم که رفتند و گوشت تهیه کردند و مشغول مهیا کردن بساط کباب شدند! بچههای قابوس که بعد از رسیدن ما به اقامتگاه رفته بودند، به ما پیوستند و دور هم کباب خوشمزهای ساختیم و خوش بودیم.
سورپرایز تولد
بعد از شام اما خاصترین اتفاق این سفر رخ داد و آنهم غافلگیر کردن سپیده برای روز تولدش بود! هسته ی مرکزی این عملیات سورپرایز، توسط فرهاد شکل گرفت و با همکاری بقیه کامل شد و خیلی خوشحال شدیم که توانستیم سپیده را خوشحال کنیم!
بعد از جشن تولد سپیده و فوت کردن شمعهای روی کیکش، حوالی ساعت 24:00، اقامتگاه ایشان دده از سر و صداهای ما خالی شد و خوابیدیم. روز سوم سفر هم 42 کیلومتر رکاب زدیم.
یکشنبه، روز چهارم و آخر سفر، ساعت 06:00 بیدار شدیم و باز هم روز را با صبحانهی مفصلی آغاز کردیم! این سفر به نوبهی خود بسیار لاکچری بود چرا که هم هر روز با صبحانههای مفصل و هوس برانگیز پذیرایی میشدیم و هم در تمام مدت اقامتهای شبانه، حتی در حالت کمپ، به سرویس بهداشتی و حمام دسترسی داشتیم!
ساعت 8، حرکت ما آغاز شد و ایشان دده و روستای عرب سرنگ را به مقصد شهر زیبای گنبد کاووس ترک کردیم. بعد از گذشتن از روستاهای اما نقره جه و آق آباد، وارد جاده اصلی گنبد شدیم و با گذر از روستاهای کوچک یورت شیخان، ایمر محمدقلی آخوند و حسن بلوچ به گنبد کاووس رسیدیم؛ به پایتخت اسبدوانی ایران!
میراث جهانی یونسکو
بازدید از مجموعهی سوارکاری گنبد با شهرت بین المللی، جزء برنامهی اعلامی نبود و سورپرایزی برای ما از طرف سرپرستان بحساب می آمد. مجموعهای حرفهای با قدمت دوران پهلوی که با گذر این سالها همچنان مدرن و مثالزدنی بود. باجههای شرط بندی زیادی داشت و دوستان گنبدی میگفتند که در روزهای مسابقه مبالغ میلیاردی در این باجهها جابجا میشود! پیست اسبدوانی و پیست نمایش اسبهای مسابقه و سکوی تماشاچیها را دیدیم و بعد از بازدید از مجموعه، به سمت میراث جهانی گنبد کاووس رفتیم.
معماری بسیار جالبی داشت و شاید قدمت این همه سالهی سازه، از سال 375 یعنی دوران آل زیار تا به امروز، مدیون معماری منحصر بفرد این بنا باشد. آرامگاه قابوس ابن وشمگیر که با 10 متر پی و 52 متر ارتفاع، عنوان بلندترین سازهی آجری دنیا را با خود دارد و ثبت میراث جهانی یونسکو شده است. طبق توضیحات ندا، یکی از کاربردهای این بنا در گذشته، «میل» بودن آن است؛ بطوریکه از فاصلههای دور خارج از شهر هم قابل رویت بوده و به مسافران در جهت یابی مسیرشان کمک میکرده. یکی از عجایب این مجموعه، دایرهی کوچکی قبل از ورودی برج بود که هرکس روی دایره میایستاد و صحبت میکرد، صدا برای خودش اکو میشد! هیچ توضیح محکمی از اینکه چرا این کانون در فضای باز میتواند صدا را برای صاحب صدا اکو کند در تحقیقاتم نیافتم.
بعد از این بازدید، در ساعت 10:00 صبح و پس از 22 کیلومتر طی مسافت روز آخر، برنامه رکابزنی ما و پشتیبانی گروه دوچرخهسواری قابوس در محل ترمینال اتوبوسرانی گنبد کاووس به پایان رسید. دوچرخهها و وسایل را داخل اتوبوس گذاشتیم و خداحافظی گرمی با دوستان قابوس بعمل آوردیم و ساعت 11:00 راهی تهران شدیم. ساعت 14:00 در اکبرجوجهی خلیل شهر نهار خوردیم. ترافیک سنگینی گریبانگیرمان شد و ساعتها در مورد تجربیات سفرهای قبلی با هم صحبت کردیم و خوش بودیم. در دقایق اولیه ی بامداد دوشنبه، برنامهی ما در محل میدان آرژانتین تهران و مجموعا با 150کیلومتر رکابزنی، به پایان رسید.
بسیار سفر باید
معتقدم که بزرگترین دستاورد هر سفری آشنایی با همسفران است. یکی از دلایل نهفته در «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی» هم همین همسفران هستند که در هر سفر قسمتی از وجود خام من توسط همسفران خوب، پخته میشود. بعد از سفر با ندا و کیانوش، زوج دوست داشتنی و با تجربهی این سفر، مهسا و سیامک که با اخلاق و با معرفت بودند، نیما که رکاب نزد و پا به پای گروه پشتیبانی زحمت کشید، حمیدآقای باصفا و امیرحسین بذله گو و فرزاد پرانرژی و پرنده نگر، سهراب با معرفت که بدون هیچ چشمداشتی به همه لطف داشت و سینا که هم صحبت خوبی برایم بود، فرشاد که حسابی بانمک بود و کلی عکس باحال انداخت و فرهاد که اسطورهی صبر و حرکات سنجیده بود و البته عکاسی حرفهای و آتیلای خوش مشرب که با کوادکوپترش هلیشاتهای نابی از ما تهیه کرد، نسیم که سرشار از انرژی و تجربه بود و مهرنوش که از ساری زیبا با خودش سرزندگی آورده بود و الهه که سختکوش و خستگی ناپذیر بود، سپیده و ندا که اساتید و سرپرستان فوق العادهی این سفر بینقص بودند و در نهایت شیما، همسفر زندگی من، قطعا به خامی قبل نیستم!
پایان