گزارش
ما تازه مه صبحگاهی اردبیل رو پشت سر گذاشتیم ، معروفه که همیشه صبح اردبیل به اینگونه شروع میشه.
پدیدار شدن کوه ، بعد تمام شب در جاده بودن ، دعوتی برای ملاقت با این منبع انرژی بود.من اولین عکسم رو گرفتم ، هرچند میدونستم نماها ی بهتری قطعاً در انتظارم هست ، اما اولین برخورد من ، سبلان ، دور و با فیلتری از قابِ اتوبوس ، میان خط های تیر برق بود .
میدونی ... انگار وقتی قرار داری به قله ای برسی ، هنگام اولین پدیدار شدنش به تو سلام میگه ، بعد تو با لرزشی که بی اختیار تو وجودت میوَزِ سلامش رو جواب میدی ، سلام ، مرسی که منو میپذیری .
سرپرستمون وقتی گفت برای محلی های اینجا ، سبلان بسیار مقدسه و مردی هست در برابر پیری خودش رو در آب دریاچه ی سبلان رویین تن میکنه ، یافتم که تجربه ی جالب و منحصر به فردی در پیش دارم ...
از اتوبوسمون پیاده شدیم ، همه برامون آب مهم بود و بستن کفشمون . یکی کفشش کهنه بود که حکمی از مصاحبت با خاک های گوناگون در ارتفاع های متفاوت بود ، یکی هم مثل من ، کفشش تازه و نوی نو بود . آخرین باری که کفشم اینجوری خودنمایی میکرد آل استار سفیدی خریده بودم که از شدت سفیدی میخواستم از قصد به اینور اونور بمالم که انقدر جلب توجه نکنه . سبلان نگذاشت که این ترس به دلم بیفته که با کفش پانخورده امکان داره مشکلی برام بیش بیاد . دلم قرص بود .
به صف شدیم و خوش خوشان حرکت کردیم . ارتفاع ٤٨٥٠ منتظرمون بود و ما قدم اول رو برداشتیم .
اطرافمون آفتابی ، باز و همه چیز برای فقط و فقط نفس کشیدن ، مهیا بود ، دم ، بازدم ، دم ، بازدم ، خِرش خِرش سنگ ریزه های زیرپا با صدای نفس های عمیق در هم می آمیخت .
ناهار رو مثل اعیان های تابلو های امپرسیونیستی کنار جویباری خوردیم ، با این تفاوت که ما درحالِ افتاب سوخته شدن بودیم و قرار نبود به عمارت هامون برگردیم ، با باتوم هامون ، کیلومترها باید طی میکردیم و اگه ضدافتاب نمیزدیم قسمت های بیرون مونده از لباس ، پوست کن میشد !
با اینهمه ، به اینها مگه فکر میکردیم ؟
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
یکی از بچه ها کیسه ای با خودش آورده بود تا نقشی هرچند کوچک در احترام گذاشتن و ناز دادنِ مادرْ زمین داشته باشه . منهم که سرم برای اینکارا درد میکنه مثل عقابی تیزبین ، از زیر سنگها سَرِ نوشابه ، میونِ جویبار، رشته ای پلاستیکیِ رقصان ، زیر پام یهو پوست آبنبات برق برقی رو شکار میکردم و بهش که ته صف بود میرسوندم .
نزدیک پناهگاه بطری و قوطی و ... زیاد تر شد و یکی به شوخی گفت " بچه ها به تمدن داریم نزدیک میشیم " و من فکر کردم چی میشه که یک کس که اینقدر عاشقِ که سختی های راه رو تحمل میکنه و کوه را مینوردِ ، دلش میاد پلاستیک رو رها کنه پشت سرش ... البته فکر میکنم برای هممون اتفاق افتاده حواسمون نباشه و زباله از دستمون بی خبر پرواز کنه .
به پناهگاه رسیدیم ، کوهنوردای دیگه مستقر شده و آسوده بودند ، ما تازه کوهی باید برپا میکردیم ! چادر هامون رو میگم .
کوله هامون که با جیپ رسیده بود رو گرفتیم و سمت اردومون که میرفتیم ، روی سنگ بزرگی چیز عجیبی دیدم ! مثل علامت های راهنمایی رانندگی که عکس آدمی درحال عبور رو کشیده که بیانگر اینه احتیاط کنید ، روی تابلو خرس کشیده بودند !
عبور کردیم و حالا ما هم مثل اون کوهنوردای مستقر شده و آسوده بودیم .
در اون ارتفاع و خستگی مطبوع ، یه چیزی میچسبه . دیدم چند نفر دیگه هم موافق بودند ، پس نشستیم و گروهی مدیتیشن کردیم . دم ، بازدم ...
موقع شام که شد هرکس درحالِ سروکله زدن با کپسولاش بود و من و هم چادریم به چادر دیگه سر زدیم ، منکه کنار شعله کپسول که روش فسنجون درحال قل قل خوردن بود دستم رو گرم میکردم یهو دیدم که بچه ها میگن اوه اوه بارون ، ما پنج نفری به داخل چادر یک نفری جهیدیم و من با یه دست دیگ لوبیا دستم بود و با دست دیگه کفشم . بارون بند نمیومد که هیچ ، تگرگ هم شروع شد ، ولی زود قطع شد و من و هم چادریم که در کمین صدای کم شدن تَق تَق بارون بودیم برگشتیم به چادرمون .
آغوش کیسه خواب و خاموشی ...
صبح برای رفتن به قله آماده بودیم و متوجه شدیم خرس کوله ی یکی از بچه هارو برده و ریش ریش کرده !
پول و مدرک به درد خرس نمیخورِ ، او به نبات داخل کوله هم رحم نکرد و همه ی خوراکی های دوستمون رو مِیل کرد .
من تا برسیم به قله هر دفعه که یادم میومد ، با خودم میگفتم " خرررس !! " این موجودِ بزرگِ ترسناک ! فاصله ای به اندازه ی پارچه ی چادر با او ! ترسِ دوست داشتنی ای بود و خب ما زنده ایم الان و میتونیم برای دوستامون تعریف کنیم .
ارتفاع گرفتیم و رسیدیم به یخ ها یی که کنار راه مثل سرسره شده بود . یک سری ، سر میخوردند و کاملاً معلوم بود دارند لذت میبرند و یک سری یاشاسین یاشاسین و ماشاالله ماشاالله گویان به سمت قله میرفتند ، مثل ما
ما در عجب صدای اون مردی بودیم که توی این ارتفاع و وضعیت ، آهنگش رو با صدایی رسا میخوند .
باد زیاد شد و ما نزدیک قله بودیم .
تا دریاچه فاصله ای نبود و بعد از راهپیمایی روی برف ... دریاچه نمایان شد .
دریاچه ...
یک دقیقه سکوت میکنم ...
شنیده بودم آبش صفر درجه است ، و پیشنهاد میدم هرکس میره یادش نره دستش رو بذاره توی آب . کف دستهام توی آب بود و اجازه دادم سبلان ، هرچی انرژی که صلاح میدونه به منی که براش تا اون جا اومدم رو منتقل کنه . اگه این صحنه انیمیشین میشد دستم مثل بلور نشون داده میشد . درست یادم نمیاد چه دعایی کردم ، اما روح من به سبلان سلام داد و هنوز هم با هم خداحافظی نکردیم .
ما شب درراهه برگشت به تهران بودیم شهری که دوشب پیش بهش وعده دادیم با دست پر و قوایی تجدید شده بهش برمیگردیم تا به عاشقانه ترین حالت ممکنمون زندگیمون رو رقم بزنیم .
صبحدم، اردبیل مثل همیشه با مِه دلفریبش کنار جاده توی چشمِ یه مسافر دیده میشه ، آفتاب هنوز به چشم مردی که آپاراتی کنار جاده داره نیومده ، مرد رویین تن ، خیلی وقته که آب تنیشو کرده و برگشته خونه و مثل یک آدم عادی زندگیش رو از سر میگیره ، اما یه تفاوتی داره ، اون وعده داد که با دست پر و قوایی تجدید شده برمیگرده تا به عاشقانه ترین حالت ممکن زندگیش رو رقم بزنه .
دوستت دارم سبلان .